قسمت چهاردهم: آخر ماجرا
آن بالاها ماه، بالاخره با خیال راحت، لبخند میزند.
دخترکی خواب میبیند. خواب میبیند که با بچههای دیگری دنبال توپ میدود؛ نه برای فرار از بمب و تیر، بلکه برای تصویر این رویا که بالاخره بازی کردن در این جغرافیای فلسطیننام ممکن است، آنجا که کودکان را میکُشند تا رویا نپرورند. دخترک ترانهای را به خواب میبیند:
احلم يا صغيري/ حلم أنك تلعب أنك تحلم/ يحلم بأن «الحرية» هي شكل آخر/ لتسمية الحياة/ حلم الفتيات/ لهذا السبب يقتلونهم/ لإسكات الحرية/ يقتلونهم
(رویا بپروران دخترکم/ رویای اینکه رویا میپروری را/ رویای این را که «آزادی» نام دیگر زندگیست/ کودکان رویا میپرورند/ از این روست که میکُشندشان).
*******
مکزیک. درب مصونیت از مجازات، وقاحت، قصور، شراکت در جرم و تحقیر در پس خود غیابها را پنهان کرده است (مانند دری که روی آن نوشته شده «دادستانی کولیما» و برای تحویل دادن تکههای بدن، ۲۰۰هزار پزو دستمزد میخواهند). به همین دلیل، جویندگان تنها بیل و کلنگ همراه ندارند؛ حال گرز و تبر نیز با خود حمل میکنند. کاری که در آن همت بستهاند تا این حد چالشبرانگیز است. با دستها و قلب پردردشان، دری را لمس میکنند که خود را قدرتمند، جاودان و شکستناپذیر میداند. این دستها به تقاضا دراز نشدهاند، این قلبها به تضرع نیامدهاند. تنها حساب میکنند خشم شرافتمندانهشان را کجا خالی کنند، تا در نهایت حقیقت و عدالت را بیایند.
*******
در قسمت پیش:
بر خلاف همهی حقوق راست و چپ، دادستان ادعاهایش را در غیاب متهم مطرح کرد. هیئت منصفه با دقت به استدلال درخشان این حقوقدان و نیز بازجویی از دختربچهای با بلوزی آغشته به شیرینی و خاک، گوش سپرد.
وقتی انتظار میرفت که دادستان خواستار مجازات اعدام یا چیزی بدتر شود (مثلاً پیشنهاد شده بود متهم را مجبور کنند یک هفته کامل سوپ کدو حلوایی بخورد!)، با چرخشی پیچیده در استدلال خود، خواستار بایگانی شدن جرائم و پرداخت مالی و یا معادل جنسی/ عینی بهعنوان حقالزحمهی سوسکِ وکیل شد.
سکوی شومِ اعدام، علیرغم ناامیدیِ جمع عالمان، به صحنهای برای تئاتر، رقص، موسیقی، شعر، سینما و غیره در جشن هنرها تبدیل شد.
گربهکوچولو و ژرمن (سگی پیر، با طبعی همانقدر پیرسگانه و بهعلاوه عاشقپیشه) به گروه «تکاوران چس فیل» پیوستند و ورونیکا یک نیروی ویژه جدید تأسیس کرد: GRRR (گروه واکنش تکرارشوندهی کند).
ای داد بیداد! گروه «تاکومون» رسید، با رهبری مانوئل و معاونت ماریخوزه. ظن آن میرود که این گروه برای حمایت از کاپیتان آمدهاند، مصرفکنندهی پروپاقرصشان (نه، مشتری نه؛ چون هیچوقت پول نمیدهد ـ همیشه نسیه میخواهد).
انتظار میرود که آشوب و ازدحام… در سالن غذاخوریِ عمومی اتفاق بیفتد. مانوئل سربازانش را برای مقاومت سازمان میدهد. پایان به زودی فرا میرسد.
شرط ببندید، خانمها، آقایان و دگرباشان: مقصر یا بیگناه؟
*******
وقتی کاپیتان وارد دادگاه «Veni, Vidi, Vinci» (به زبان حقوقی: «آمدم، دیدم، پولچایی گرفتم») شد [اشاره به جمله مشهور ژولیوس سزار میباشد که در لاتین به معنای «آمدم، دیدم، پیروز شدم» است . م]، جامعهی هنری صف کشیده بود تا او را هو کند و فریاد بزند «شرم، شرم، شرم» با نوستالژی آشکاری نسبت به سریال «بازی تاج و تخت» با اینکه پایانش افتضاح بود. کاپیتان با پوزخندی تحقیرآمیز، در حد بدترین حالت سرسی، پاسخی داد. [اشاره به یکی از شخصیتهای اصلی سریال نامبرده که ملکهای بدذات و بسیار قدرتطلب است و در نهایت شکست خورده و برهنه در شهر گردانیده میشود و همه رو به او فریاد «شرم» سرمیدهند. م].
میتوان فرض کرد که متهم قبلاً با گروه موسیقی هماهنگ کرده بود، چون درست هنگام ورودش آهنگ
«I am a man in constant sorrow» از The Soggy Bottom Boys (فیلم «ای برادر، کجایی؟»، ۲۰۰۰، برادران کوئن) پخش شد.
[لینک به ویدیو: https://m.youtube.com/watch?v=kdR7CfS-C6E م]
اگرچه گروه موسیقی حتی نتوانست صدای ویولن را تقلید کند، رقص و حرکات متهم قابل قبول بود.
کاپیتان خوشقیافه و جذاب، قدمهایش را با سبک موسیقی فولک کانتری تنظیم کرد و به مرکز صحنه رفت.
در حرکتی شبیه سرقت ادبی از شعر «شادنوشی بوهِمی» (اثر گیرمو اگیرّه و فیرّو)، کاپیتان که از همه سو احاطه شده بود، پیپش را بالا آورد، کلاه چهرهپوش نخنمایش را تکاند و با لحنی الهامگرفته گفت:
«مردی هستم همواره در رنج. سلاح قتل کجاست؟».
همه گیج شدند، حتی سوسکِقاضی. سکوتی کشنده سالن را فرا گرفت. فقط «خاله خوانیتا» لبخند میزد. نگاهی میان کاپیتان و سوسک ردوبدل شد. بعدتر اختلاف نظر پیش آمد: برخی آن نگاه را همدستی دانستند، برخی تقبیح.
آنطور که سوسکوکیل تلویحاً گفته بود، فرض بر این بود که سلاح قتل یک قاشق است اما هیچ قاشقی به دادگاه ارائه نشد.
کاپیتان مطمئن و خونسرد بهنظر میرسید.
اگرچه شرطبندیها ـ که خود قاضی- دادستان- وکیل ترتیب داده بود به ضررش بود، متهم با لبخندی پر از شیطنت، سرحال و بازیگوش، دست در آستین چپ برد و چیزی بیرون آورد… یک پیپ!
(آخر چه کسی پیپ را در آستینش میگذارد؟)
آن را پر از توتون کرد، با آرامش روشن کرد و دود را با پُکهای سنگین بیرون داد.
در میان مه دود، صدای مردانهاش شنیده شد:
«هیچ سلاحی وجود ندارد؛ پس برای محکوم کردن من چیزی جز قرائن میدانی ندارید. استدلال دادستان هم پر از تناقض است. مثلاً، او از انزجار من نسبت به «این چیز» میگوید. پس چطور تصور میکند من نزدیک دیگی پر از آن عنصرِ مرگبار شدهام؟ و اصلاً، چطور ممکن است من که از آن بیزارم، خودم آن را در قاشق ریخته و به سمت مردم نشانه گرفته باشم؟
حتی نمیتوانید ثابت کنید که من آنجا حضور داشتم؛ چون، انصافاً، با این اندام فریبندهام، حتما ًجلب توجه میکردم و ممکن نبود دیده نشوم. هرکس را طوری آفریدهاند و خب، طبیعت در وجود من به زیبایی و کمال تجسم یافته است، خصوصاً در این شکم حجیم که طرحهای بوترو در برابرش مانگاهای ژاپنی خجولی مینماید».[فرناندو بوترو، نقاش و مجسمهساز کلمبیایی که مشخصه اصلی آثارش بدنهای چاق و پرحجم است؛ مانگا نوعی نقاشی ظریف ژاپنی است. م]
آری، بدانید و آگاه باشید که آنچه نرم و تپلیست، وسوسهانگیزتر است از خطوط شق و رق یک تخته رختشویی. اوه، نه، خجالت نکشید، به تعداد افراد و جنسیتها تنوع سلیقه وجود دارد! اگر از زندگیهای پیشین خود چیزی آموخته باشم این است که آرزویی که برملایمان میکند، از سخن متولد میشود؛ نفوذناپذیرترین دژها در برابر سخن درهم میشکند، زیرا تشنگیهایی هست که تنها قوهی تخیل رفعشان میکند. پس به خودتان بیایید و بزک و دوزک و پستهای تیکتاک دربارهی زیبایی دروغین را رها کنید؛ زیباییای که خیلی زود در برابر زمان شکست میخورد.
پیش از آنکه دفاعیهام را به اتمام برسانم، خطاب به شما سخن میگویم، ای دانشمندان و هنرمندان:
اگر با اندکی صداقت و فروتنی، گفتار و کردار این بومیان را بررسی کنید، خواهید دید که بومیان نه تنها به شما در روز پس از طوفان فکر میکنند، بلکه وجودتان را ضروری میانگارند. آیا بر این باورند که با حضور و فعالیت شما امکان بیشتری برای عدم تکرار دنیای قدیم در شرایط چالشبرانگیز روز پس از طوفان وجود دارد؟ آیا این یک مسئله انسانی است؟ یا به خاطر اینکه بارها با حالتی ترحمآمیز با آنها برخورد کردهاید، دارند سرزنشتان میکنند؟ و با وجود نگاه تحقیرآمیزتان، نه تنها شما را در آنچه میخواهند به انجام رسانند دخیل میکنند بلکه همچنین مبارزه میکنند تا در فردا جایی داشته باشید.
نگاهی به آنچه فرادستان برای روز پی از طوفان تصور میکنند بیاندازید: آنها شما را به حساب نمیآورند؛ برعکس میخواهند جایگزینتان کنند. رویای هوشیمصنوعی را در سر میپرورانند که آنقدر پیشرفته باشد که بتواند «انگیزه»، |جرقه»، «ابتکار»، «خلاقیت» و حتی «روح» یا هرآنچه به شما بعدی انسانی میبخشد را شبیهسازی کند.
فکر میکنید از طوفان در امانید؟ به سخن کسانی گوش دهید که در دل آنند: مادرانی که فرزندان مفقودالاثرشان را جستوجو میکنند، بومیان، کسانی که از صبح تا شب برای چند ریال کار میکنند و همواره نگران دخلوخرجاند. خواهید فهمید که آنها انسانهایی عادیاند که فکر میکردند به لطف دسترنجشان امنیت خواهند داشت. ببینید چگونه کابوس با لگد درهایشان را شکست و وارد شد. چگونه اضطراب، روزمره شد.
چگونه برنامههای روزانهشان تغییر کرد؛ و بشنوید صدایشان را وقتی میگویند: «امنیتمان را به دولتها سپردیم، اما آنان قیم دردهای ما شدند». بفهمید که جای هیچکس در هیچکجا امن نیست و رنگ پوست، جنسیت، رتبه اجتماعی و لیست موسیقیهای محبوب آدمها هیچ تغییری در این امر ایجاد نمیکند.
خب دیگر چیزی نمانده حرفم تمام شود. حال، برگردیم به این اتهام ناعادلانه:
خود شما گفتهاید که چند نفر همزمان یا تقریباً همزمان، مورد اصابت قرار گرفتهاند. چنین چیزی با یک قاشق و دو دست، ممکن نیست. این دقت در هدفگیری، نیازمند دانشی دقیق دربارهی شتاب، بُرد و زاویه پرتاب و همچنین وزن و چگالی پرتابه است و نیز نیازمند معلومات کاملی راجعبه ارتفاع، طول و عرض فضای بسته. در اینکه عملیاتی برنامهریزی شده بوده، شکی نیست اما چنین نقشهای ثمرهی ذهنی منحرف، فاسد و بدخواه است. و من فقط مردی هستم در رنج و درد مدام. به علاوه، از آنجا که گرفتار کشف رازی عمیق هستم که دوچرخهها را به حرکتی ابدی وادارد، نه وقت اینجور محاسبات را دارم، نه حوصلهاش را.
حالا فرض میکنم که شما افرادی تقریباً باهوش هستید و قادرید استدلالات مرا بفهمید:
از آنجا که معلوم است که هیچ موجودی فقط با دو دست، نمیتواند ضربهای چنین کاری وارد کند،
ــ (لحظهای مکث؛ کاپیتان ابتدا زیرچشمی و بعد مستقیماً به محلی نگاه میکند که سوسک قاضی-دادستان-وکیل در آن نشسته) ــ فقط کسی با چند جفت دست و اندکی توان پرواز میتواند چنین اثری بر لباسهای زشت شما بگذارد. بنابراین، مقصر کسی نیست جز دون دوریتو دلا لاکاندونا، سوسک سرگینغلتانِ همهفنحریف!.
اعضای جامعهی علوم کاربردی کف زدند و به هم تبریک گفتند. آنها از اول به این نتیجه رسیده بودند، برای همین در دادگاه شرکت نکردند. اگر هم سکویی برای دار ساخته بودند، فقط به این دلیل بود که احتمال اثبات بیگناهی کاپیتان را بسیار اندک میدانستند.
جامعهی هنری، به هیولای گورسودومو بدل گشته و به سوسک کوچک حملهور شد. اما سوسک از عدم هماهنگی هنرمندان و امثالهم استفاده نموده، با پروازی سبکبالانه از محل گریخت.
بدین ترتیب، توطئه ناکام ماند. گروه موسیقی مجبور شد پلیلیستش را عوض کند: به جای «چشمانش را بست، کلِتو» که برای لحظهی اجرای حکم اعدام کاپیتان آماده کرده بودند، «نشست دورهمی» (هر دو از چاوا فلورس) را نواختند.
در تاکوفروشی، مانوئل یک بشقاب تاکوی آلپاستور [گوشت خوک که در ادویه خوابانده شده به صورت کباب دونر با پیاز و جعفری و آناناس سرو میشود. م] از مخفیگاه بیرون آورد. او و ماریخوزه به دادگاه گوش نمیدادند، بلکه حواسشان به خاله خوانیتا بود. با دیدن لبخند او، مانوئل گفت: «کاپیتان این بار هم جست». ماریخوزه دست زد: «آره!».
مانوئل آهی کشید: «فکر میکردم دیگه نمیتونم طلبهامو از کاپیتان بگیرم. ولی حالا یه امیدی هست».
*******
در همین حین، در غار کاپیتان، او که بیگناه اعلامشده بود، پیپش را روشن کرده و در حال اندیشه دربارهی ذات انسان و سوسک و چیزهای مهم دیگری از این دست بود.
کمی بعد دوریتو از راه رسید، نفسنفسزنان ولی خوشحال. پیپ کاپیتان را که «قرض» گرفته بود، از زیر کیتین درآورد و در حالی که دودش میکرد، گفت:
«موفقیت کاملی بود. حالا یک محکومم. میتونم رئیسجمهور یک کشور بشم، یا سناتور، یا نماینده مجلس محلی یا فدرال، یا دستکم شهردار یه کارتل. فقط باید یه پایاننامهی حقوقی جعل کنم تا برسم به دادگاه عالی. بعدش… دنیا مال منه!».
شب از راه میرسد و در آغوش درختان و سقفها میخوابد.
سایهای هست در سایهها:
«یاران دوگانه به فراز بر شدند
به جانب نردههای بلند.
ردی از خون بر خاک نهادند
ردی از اشک بر خاک نهادند.
فانوسهای قلعی ِ چندی
بر مهتابیها لرزید
و هزار طبل ِ آبگینه
صبح کاذب را زخم زد».
(نغمهی خوابگرد، فدریکو گارسیا لورکا) [ترجمه احمد شاملو].
سوسک میگوید: «کلاهبرداریای بود در حد فیلم «نقشه» (۱۹۷۳، جورج روی هیل). معلومه که من رابرت ردفوردم و تو پل نیومن». کاپیتان پاسخ میدهد: «زهی خیال باطل؛ من ردفوردم، تو اون یکیای». دوریتو میگوید: «عمراً! فروش گیشه مهمه، پس من ستارهام». کاپیتان میگوید: «باشه… فقط امیدوارم آخرعاقبتمون مثل بوچ کسیدی و ساندنس کید نباشه!». (۱۹۶۹، جورج روی هیل).
در میانهی سراشیبی، پای کاپیتان میلغزد. متوجه نمیشود اما چیزی از کت کهنهاش به زمین میافتد. آن دو دور میشوند. دوربین روی شیء رهاشده زوم میکند. نمای نزدیک…
یک لحظه وایسید ببینم!
آیا این یک قاشق چوبی نیست؟
صحنه تار میشود. پایان.
(ادامه نخواهد داشت)
کاپیتان. آوریل ۲۰۲۵.
بعدالتحریر.
در مصاحبهای با رفقای تیم رسانه، خاله خوانیتا گفت:
«آره، هر دوشونو قبل از ناهار دیدم. وقتی این دو تا کنار هم باشن، معلومه یه شیطنتی تو کاره. وقتی بارون مربای کدوحلوایی شروع شد، شک نکردم که کار خودشونه و وقتی هنرمندا و دانشمندا شروع کردن به متهم کردن کاپیتان، فهمیدم که نقشهشون همینه. اینکه ایدهی کی بوده؟ دیگه مهم نیست.
کاپیتان، از نظر فنی مقصره. تازه شریک جرم هم هست. خب، قراره کمک کنین ظرفا رو بشوریم یا فقط اینجا وایستادین؟».
No hay comentarios todavía.
RSS para comentarios de este artículo.