قسمت بیستم و آخر: مرام اشتراکی و عدم مالکیت
«پسرم چشمانت را خوب باز کن و به دنبال پرنده ستبرنُک برو. او اشتباه نمیکند.
سرنوشت او هم مانند تقدیر ماست: راه میگشاید تا دیگران گم نشوند».
کانک. ارمیلو آبرو گومز
در برخی مناسبتهای گذشته، چند سال پیش، خلقهای زاپاتیست که مبارزه خود را از دیدگاه «زنانی که هستیم» توضیح میدادند، خاطرنشان کردند که آنچه این تغییر را ممکن کرد، نه صرفاً اراده ایشان، تمایل یا مطالعاتشان، بلکه مبنایی مادی نیز بود: استقلال اقتصادی زنان زاپاتیست. و منظورشان داشتن شغل و حقوق یا دریافت صدقه مالیای نبود که دولتهای برخاسته از همه طیفهای سیاسی با آن رای و عضویت میخرند. آنها به کار جمعی بهعنوان خاکی حاصلخیز برای این تغییر اشاره کردند. یعنی کار سازماندهی شدهای که هدف آن نه رفاه فردی، بلکه رفاه جمعی بود. منظورشان تنها دور هم جمعشدن برای صنایع دستی، کسبوکار، پرورش دام، یا کاشتوبرداشت ذرت، قهوه و سبزیجات نبود؛ بلکه شاید، بیش از هرچیز، به فضاهای خودشان بدون حضور مردان اشاره میکردند. تصور کنید در این زمانها و مکانها بین خودشان از چه صحبت میکردند و میکنند: دردهایشان، خشمشان، ایدههایشان، پیشنهادهایشان و رویاهایشان.
من به جزئیات بیشتر در مورد آن نمی پردازم. رفقای زن صدا، تاریخ و سرنوشت خود را دارند. من فقط به آن اشاره میکنم زیرا میخواهیم معلوم کنیم که این مرحله جدیدی که جوامع زاپاتیست تصمیم گرفتهاند بسازند بر کدام پایه مادی استوار است؛ یعنی همانچه بیرونیها ابتکار جدید زاپاتیستها نامیدهاند.
من مفتخرم به این نکته اشاره کنم که نه تنها کل طرح از نطفهاش محصول مجمع رهبری سازمانی زاپاتیستی بود، که همگی خون بومی و ریشه مایا دارند، بلکه به علاوه، کار من محدود به ارائه اطلاعات بود تا زنان و مردانی که روسای من هستند با اطلاعاتی که خودشان داشتند مقایسهاش کنند و بعد به دنبال انتقادات وارده و شکستهای احتمالی آینده و استدلالهای مربوطه بگردند (یعنی همان فرضیهای که در متن قبلی به آن اشاره کردم). دست آخرهنگامی که آنها بحث خود را به پایان رساندند و ایده اصلی را مشخص کردند تا درباره آن با همه روستاها مشورت کنند، من همانقدر متعجب شدم که احتمالا شمایی که اکنون میخواهید آن را بشناسید شگفتزده خواهید
در بخش دیگری از مصاحبه با معاون فرمانده شورشی مویسس که در زیر میآوریم، او برای ما توضیح میدهد که آنها چگونه به این ایدهی «مرام اشتراکی» رسیدند. شاید برخی از شما بتوانید ابعاد عمیقاً شورشی و عصیانگرانهی این چیزی را که به خاطر آن هستی خود را به خطر میاندازیم، درک کنید.
کاپیتان
-*******-
عدم مالکیت
خب، بهطور خلاصه پیشنهاد ما این است: تبیین زمینهای بازپسگرفته شده به صورت اشتراکی. یعنی بدون مالکیت. نه خصوصی، نه مشاع، نه شراکتی، نه فدرال، نه ایالتی، نه تجاری و نه هیچچیز دیگر. عدم مالکیت زمین یعنی همان که میگویند: «زمین بدون سند و مدرک». پس در این شیوه تعریف از اراضی، اگر کسی بپرسد این زمین مال کیست یا مالک آن چه کسی است، جواب داده میشود: «هیچکس» یعنی متعلق است به «کمون».
اگر بپرسند که آیا این زمین زاپاتیستها یا طرفداران احزاب و یا متعلق به کس دیگری است، خب، جواب این است که نه، هیچکدام. یا اینکه متعلق به همه است. هیچ مامور یا نمایندهای وجود ندارد که بتوان او را خرید، کُشت یا ناپدید کرد. تنها خلقهایی وجود دارند که روی این زمینها کار و از آنها مراقبت میکنند؛ و البته از آنها دفاع میکنند.
یک بخش مهم این است که برای تحقق این امر، باید بین ساکنان توافقی وجود داشته باشد، صرفنظر از اینکه آنها طرفدار احزاب هستند یا زاپاتیست. به عبارت دیگر، آنها باید با یکدیگر صحبت کنند، نه با دولتهای بد. اجازه گرفتن از دولتهای بد تنها باعث ایجاد تفرقه و حتی مرگ در میان خود دهقانان شده است.
پس با احترام به اراضیای که ملک شخصی یا-خانوادگی است و آنهایی که برای کار دسته جمعی است، این عدم مالکیت به زمینهای بازپسگرفتهشده طی این سالهای مبارزه اعمال میشود. و پیشنهاد میشود که مردم بدون توجه به اینکه از چه حزبی هستند، چه مذهب، چه رنگ، چه اندازه و چه جنسیتی دارند، به صورت نوبتی با هم کار کنند.
قوانین ساده است: باید توافقی بین ساکنان یک منطقه وجود داشته باشد: مواد مخدر کشت نکنند، زمین را نفروشند، اجازه ورود هیچ شرکت و صنعتی را ندهند. شبه نظامیان هم بیرون از این حلقهاند. محصول آن زمینها متعلق به کسانی است که در مدت زمان مورد توافق روی آن کار میکنند. نه مالیات وجود دارد و نه پرداخت عشر. هر تاسیساتی که ساخته میشود برای گروه بعدی باقی میماند. هرکس فقط محصول کار خود را با خود میبرد. اما بعداً در مورد همه اینها بیشتر صحبت خواهیم کرد.
بهطور خلاصه، این همان چیزی است که به تمام روستاهای زاپاتیستی ارائه و درباره آن با ایشان مشورت شد. و معلوم شد که اکثریت قریب به اتفاق موافق بودند و همچنین در برخی از مناطق زاپاتیستی، این شیوه سالها بود که پیاده میشد.
و کاری که ما انجام دادیم این بود که راهی برای عبور از طوفان و رسیدن سالم به طرف دیگر پیشنهاد دهیم؛ و نه تنها برای زاپاتیستها، بلکه برای تمام مردم بومی تا همگی این مسیر را به سلامت طی کنیم. و البته در این راستا پیشنهادات بیشتری هم در راه است: در زمینه بهداشت، آموزش، عدالت، حکومت، و در مورد زندگی. میتوان گفت که ما برای مقابله با طوفان این را لازم میبینیم.
اندیشدن به مسیر و گامها
حالا این ایده چطور به ذهن ما خطور کرد؟ خب برایتان تعریف میکنم. چند موضوع را مد نظر داشتیم؛ بنابراین این ایده به یکباره مطرح نشد. افکار مختلفی جمع شد و این ایده را ابتدا پاره پاره و سپس به مثابه یک کل مشاهده کردیم.
یکی از این موضوعات، طوفان بود: هر آن چیزی که به عدم رضایت طبیعت اشاره دارد؛ و شیوه اعتراض طبیعت هربار شدیدتر و وحشتناکترمیشود. ما به آن میگوییم تخریب، اما خیلی وقتها اتفاقی که میافتد این است که طبیعت جایی را که از آن اوست بازپس میگیرد. یا این که به تهاجمات سیستم حمله میکند: برای مثال سدها؛ یا مکانهای توریستی که ساخت آنها به معنای مرگ سواحل است، و یا پروژههای بزرگی که به زمین آسیب میزند. پس طبیعت واکنش نشان میدهد. گاهی اوقات سریع پاسخ میدهد، گاهی اوقات کمی طول میکشد. و انسان، خب، انگار نظام انسان را دچار بهت کرده است. عکسالعمل نشان نمیدهد. با اینکه میبیند بدبختی در راه است و علیرغم هشدارها و تَنَبُهها، طوری ادامه میدهد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است و خب، نتیجهاش هم معلوم است. بعد میگویند که فلان بلا غافلگیرکننده بود. اما معلوم میشود که چندین سال است که دارند هشدار میدهند که طبیعت تاوان نابودی و آسیبهای خود را خواهد گرفت. علم اینها را تحلیل و اثبات میکند، نه ما. و ما بهعنوان مردم زمین آن را میبینیم. همه چیز بیفایده است.
بلایا ناگهان در خانه شما ظاهر نمیشوند، نه. ابتدا نزدیک میآیند، سروصدا ایجاد میکنند تا بدانید که دارند میآیند. در خانهتان را میزنند. همه چیز را میشکنند نه تنها خانه شما، خویشان شما، زندگی شما، بلکه قلب شما را نیز. دیگر آرامش ندارید.
موضوع دیگر آن چیزیست که به آن ازهمگسیختگی اجتماعی میگویند، یعنی اینکه بافت اجتماعی بهدلیل خشونت میگسلد. به عبارت دیگر، و به قول خود ما، هر جامعهای از مردم با قواعد یا هنجارها یا توافقات خاصی مرتبط است. گاهی قوانین مکتوب وضع میشود و گاهی چیزی نوشته نمیشود، اما مردم خودشان میدانند. در بسیاری از جوامع به آن «عمل توافق» میگویند، یعنی قرار کلامی. «این را میتوان انجام داد، این را نمیتوان انجام داد، این باید انجام شود» و غیره. مثلاً اینکه هرکس کار کند، پیشرفت میکند. هرکس کار نکند، مفلوک میماند. یا اینکه مثلاً مردی یک زن را مجبور به کاری کند که نمیخواهد، این عمل اشتباه است. اینکه زور گفتن به ضعیفان اشتباه است. اینکه کشتن، دزدی، تجاوز جنسی اشتباه است. اما اگر اینها برعکس باشد چه اتفاقی میافتد؟ اگر به بدی پاداش داده شود و نیکی مورد آزار و عقوبت قرار گیرد؟ مثلاً وقتی یک کشاورز بومی میبیند تخریب یک جنگل اشتباه است، نگهبان آن میشود. بنابراین از جنگل در برابر کسانی که برای کسب سود آن را تخریب میکنند محافظت میکند. دفاع کردن چیز خوبی است، زیرا آن برادر یا خواهر ما مراقب زندگی است. این یک مسئله انسانی است، نه مذهبی. اما اتفاق میافتد که این محافظ، تحت تعقیب قرار میگیرد، زندانی میشود و گاهی به قتل میرسد. و اگر بپرسید جرم او چیست، چرا او را کشتند، میشنوید که جرم او دفاع از زندگی بود، مانند برادر سامیر فلورس سوبرانس؛ پس معلوم است که سیستم بیمار است، دیگر چارهای ندارد، و باید راهحل را در جای دیگری جستجو کرد.
برای درک این بیماری، این پوسیدگی بشریت چه چیزی لازم است؟ نیازی به دین، علم و ایدئولوژی نیست. فقط کافی است نگاه کنیم، گوش دهیم و احساس کنیم.
و بعد میبینیم که فرمانروایان، سرمایهداران، اهمیتی نمیدهند که فردا چه میشود. آنها میخواهند امروز پول به جیب بزنند. هرچه بیشتر و زودتر، بهتر. برایشان مهم هم نیست که به آنها بگویید: «هی، این کاری که انجام میدهی موجب نابودی میشود، و ویرانی گسترش مییابد، رشد میکند، غیرقابل کنترل میشود و به خودت بازمیگردد. مثل تف سربالا یا شاشیدن در خلاف جهت باد میماند. به خودت برمیگردد». و آن وقت در دلت میگویی که چقدر خوب میشود اگر بدبختی این آدم بیشرم را باخودش ببرد. اما بعد معلوم میشود که قبل از او، افراد زیاد دیگری را که حتی نمیدانند چرا، با خودش میبرد. مثلاً بچهها را. یک کودک در مورد ادیان، ایدئولوژیها، احزاب سیاسی یا هر چیز دیگری چه میداند. اما سیستم بچهها را هم مسئول میکند و آنها نیز باید تاوان بپردازند. به نام کودکان تخریب میکنند، آدم میکشند و دروغ میگویند؛ و مرگ و هلاکت برایشان به ارث میگذارند.
بنابراین، بهنظر نمیرسد که وضع بهبود یابد. میدانیم که بدتر خواهد شد. و اینکه هرطور شده باید از طوفان عبور کنیم و به طرف دیگر برسیم. باید زنده بمانیم.
موضوع دیگر چیزیست که در خلال «سفر برای زندگی» دیدیم. در آن مکانهایی که قرار است پیشرفتهتر باشند، یا به قول خودشان توسعهیافتهترند. ما دیدیم که این همه صحبت از «تمدن غرب»، «پیشرفت» و چیزهایی از این قبیل دروغ است. دیدیم که آنجا هر آنچه برای جنگ و جنایت لازم است وجود دارد. پس درواقع دو چیز را دیدیم: یکی اینکه اگر کاری نکنیم طوفان به کجا خواهد رفت؛ و دیگر اینکه شورشهای سازمان یافتهی دیگر در آن جغرافیا چه میسازند. به عبارت دیگر، آن افراد به همان چیزی نگاه میکنند که ما. یعنی طوفان.
به لطف این خلقهای برادر ما توانستیم دید خود را گستردهتر کنیم. یعنی نه تنها به دورتر نگاه کنیم، بلکه چیزهای بیشتری هم ببینیم. یعنی دنیاهای بیشتری را.
بنابراین ما، بهعنوان خلقهای بومی، از خود میپرسیم که داریم چه کار میکنیم، و اگر نابودی حتمی است آیا درد دیگران برای ما اهمیت دارد یا نه. اما درعینحال برادرانی را میبینیم که طوری رفتار میکنند که انگار برایشان مهم نیست چه اتفاقی برای دیگران میافتد، که فقط مراقب خودشان هستند؛ و البته بعد نوبت خود آنهاست. آنها معتقدند که اگر خودشان را در خود محبوس کنند نجات مییابند. اما زهی خیال باطل.
مسیر حافظه
بنابراین فکر کردیم تا به یاد آوریم که قبلا چگونه بود. در مورد آن با پیشینیان خود صحبت کردیم. از آنها پرسیدیم که آیا قبلا هم اینطور بود؟ از آنها خواستیم به ما بگویند که آیا همیشه تاریکی، مرگ و ویرانی وجود داشته است؟ این تصور از جهان از کجا آمده است؟ چطور همه چیز خراب شد؟ ما فکر میکنیم که اگر بدانیم نور، اندیشهی نیک، شناخت درست خوب و بد چه زمانی و چگونه از بین رفت، شاید بتوانیم آن را پیدا کنیم و با کمک آن مبارزه کنیم تا همه چیز دوباره و آنطور که باید کامل شود، با احترام گذاشتن به زندگی.
پس دیدیم که چطور اتفاق افتاده بود و متوجه شدیم که همه چیز با مالکیت خصوصی آغاز شده است. و این که اسمش را عوض کنیم و بگوییم مالکیت مشاع یا مالکیت خرد یا ملک فدرال چیزی را عوض نمیکند. زیرا در همه موارد این دولت بد است که اوراق و اسناد را صادر میکند. به عبارت دیگر، این دولت بد است که میگوید چیزی وجود دارد و با ترفندی، دیگر وجود ندارد. همانطور که با اصلاحات سالیناس دگورتاری [رئیس جمهور اسبق مکزیک] اتفاق افتاد و با ضربات وارده به اموال اشتراکی، که فقط در صورتی وجود داشت که ثبت شده باشد؛ و با همان قوانین آن را بی ارزش میکنند تا زمانی که کاملا از بین برود. و اموال اشتراکی فرضاً ثبت شده نیز باعث تفرقه و تقابل میشود. زیرا آن اراضی قانوناً متعلق به عدهای است، اما در تقابل با برخی دیگر. در اسناد ملکی نوشته نشده است «این زمین مال شماست»، آنچه که این اسناد میگویند این است: «این زمین مال فلان شخص نیست، به او حمله کنید».
و آن وقت دهقانانی را داریم که به هر دری میزنند تا به آنها کاغذی بدهند که بگوید زمینی که مدتهاست روی آن کار میکنند و مال آنهاست، مال آنهاست. و دهقانانی که با دهقانان دیگر درگیر میشوند، اما نه بر سر یک تکه زمین، نه، بر سر یک تکه کاغذ که میگوید مالک آن زمین کیست. و هر کس اسناد و اوراق بیشتری داشته باشد، حمایت مالی بیشتر، یعنی فریب بیشتری نصیبش میشود. چون معلوم میشود که اگر سند داشته باشی برنامههای اجتماعی شامل تو میشود، اما از تو میخواهند که مثلاً از فلان نامزد انتخاباتی حمایت کنی چون او قرار است سند و پول به تو بدهد. اما بعد همان دولت، شما را فریب میدهد زیرا با آن سند زمین را به یک شرکت میفروشد. بعد شرکت میآید و به شما میگوید که باید از آنجا بروید چون آن زمین مال شما نیست و حالا صاحب شرکت لعنتی صاحب این اوراق است. و مجبوری با پای خودت یا به زور بروی. و آنجا ارتش، پلیس و شبه نظامیها هم حضور دارند تا شما را متقاعد کنند که باید محل را ترک کنید.
کافی است شرکت بگوید فلان زمین را میخواهد تا دولت حکم خلع ید از آن زمینها را صادر کند و به شرکت بگوید میتواند برای «مدتی» کارش را در آنجا انجام بدهد. این همان کاری است که با کلان پروژهها میکنند.
و همه اینها به خاطر یک تکه کاغذ لعنتی. حتی اگر قدمت سند به دوران استعماری اسپانیا بازگردد هم برای قدرتمندان معتبر نیست. این فریبی بیش نیست تا اعتماد کنی و آرام باشی، تا زمانی که سیستم متوجه شود که در زیر فقر شما، نفت، طلا، اورانیوم یا نقره وجود دارد. یا اینکه چشمه آب پاکی هست و حالا معلوم میشود که آب از قبیل کالاهایی است که خرید و فروش میشود.
کالایی مثل پدر و مادرتان، پدربزرگ و مادربزرگتان، جد و جدهتان. کالایی مثل شما و فرزندانتان، نوهها و نتیجههایتان… نسل اندر نسل.
پس این کاغذ مانند برچسب روی کالاهای در بازار است؛ بهای زمین، قیمت کار شما، بهای اولاد شماست. و شما بی آنکه خودتان متوجه باشید در صف صندوق هستید تا نوبتتان برسد. و معلوم میشود که نه تنها باید پول پرداخت کنید، بلکه وقتی فروشگاه را ترک کنید، متوجه خواهید شد که آنها اجناس را هم از شما گرفتهاند، و حتی آن تکه کاغذی را که شما و اجدادتان برای آن سخت جنگیدید دیگر ندارید. و شاید سندی را برای فرزندانتان به ارث بگذارید، شاید هم نه. اوراق دولتی بهای جان شماست، شما باید این قیمت را با جان خود بپردازید. بنابراین شما یک کالای قانونی هستید. این تنها تفاوت موجود با بردهداری است.
بعد بزرگترها به شما میگویند که مشکلات، تفرقه، مشاجره و دعوا با رواج اوراق مالکیت پیش آمد. نه اینکه قبلاً مشکلی وجود نداشت، چرا داشت اما با توافق حل میشد.
و مشکل این است که میتوان کاغذهای زیادی نوشت که زمین را چندین بار تقسیم کنند، اما زمین مانند کاغذها رشد نمیکند. یک هکتار همچنان یک هکتار میماند، حتی اگر تعداد کاغذها زیاد باشد.
آنوقت همان چیزی اتفاق میافتد که اکنون با آنچه دولت «تحول چهارم» مینامندش و برنامه «کاشت بذر زندگی» آن در حال روی دادن است: در اراضی مشاع، از یک طرف ذیحقان را داریم- یعنی صاحبان اراضیای که اوراق فوقالذکر گواهی کشاورزی را دارند؛ و از طرف دیگر متقاضیانی که اگرچه در همبود شرکت میکنند، کاغذی ندارند، زیرا زمین قبلا تقسیم شده است. متقاضیان قرار است کسانی باشند که درخواست یک قطعه زمین میکنند، اما درواقع یک تکه کاغذ میخواهند که گواهی دهد آنها کشاورزانی هستند که روی این زمینها کار میکنند. پس اینطور نیست که دولت بیاید و به آنها بگوید که فلان زمین مال آنهاست. خیر. او به آنها میگوید که اگر ثابت کنند مالک ۲ هکتار زمین هستند، از آنها حمایت مالی میشود. اما این دو هکتار از کجا آمده است؟ خوب، از ذیحقان.
به عبارت دیگر، زمینی که طبق سند، مِلک یک شخص است باید برای متقاضیان تکهتکه شود. باید خرد شود تا از یک کاغذ چندین سند به وجود بیاید. توزیع ارضی در کار نیست، مسئله تکهتکه شدن اموال است. و اگر فرد ذیحق نخواهد یا نتواند این را بپذیرد چه اتفاقی میافتد؟ پسران او حمایت مالی میخواهند، اما به کاغذ نیاز دارند. پس با پدر دعوا میکنند. دختران چه؟ به آنها اصلا توجهی نمیشود، زنان در تکهتکه کردن اسناد به حساب نمیآیند. و پسران تا پای جان با پدران میجنگند؛ و پسرها برنده میشوند. زمین به همان شکلی که بود باقی میماند و در همان جایی که بود میماند، و پسران با آن تکه کاغذ، پول خود را دریافت میکنند. با این پرداخت، آنها بدهی بالا میآورند، چیزی میخرند، یا پولهایشان را جمع میکنند تا بتوانند برای مهاجرت به ایالات متحده به یک قاچاقچی پول بدهند. از آنجایی که پولشان کافی نیست، کاغذ را به شخص دیگری میفروشند. آنها برای کار به خارج از کشور میروند و آن وقت درآمدشان فقط صرف پرداخت بدهیشان به کسانی میشود که به آنها وام دادهاند. بله، آنها برای اقوام خود حواله ارسال میکنند، اما خانوادههای آنها از آن برای پرداخت بدهی استفاده میکنند. بعد از مدتی آن پسر برمیگردد یا برش میگردانند. البته اگر او را نکشند یا نربایند. اما او دیگر زمینی ندارد، زیرا کاغذ را فروخته و اکنون آن زمین متعلق به صاحب کاغذ است. بنابراین او پدرش را برای سندی که دیگر ندارد به قتل رسانده است. پس حالا باید پول جور کند تا آن کاغذ را دوباره بخرد.
جمعیت افزایش مییابد، اما زمین رشد نمیکند. کاغذهای بیشتری وجود دارد، اما مساحت زمین همان است. چه اتفاقی خواهد افتاد؟ الان این ذیحقان و متقاضیان هستند که همدیگر را میکشند، اما بعداً متقاضیان بین خودشان یکدیگر را خواهند کشت. فرزندان آنها قرار است بین خودشان دعوا کنند، همانطور که خود ایشان با پدر و مادرشان دعوا کردند.
بهعنوان مثال: شما یک ذیحق هستید صاحب ۲۰ هکتار زمین و مثلاً ۴ فرزند که نسل اول هستند. شما زمین را، یا بهتر است بگویم کاغذ را، تقسیم میکنید و برای هر کدام از فرزندان یک کاغذ ۵ هکتاری وجود دارد. بعد آن ۴ فرزند هر کدام صاحب چهار بچه دیگر میشوند( نسل دوم) و ۵ هکتارشان را تقسیم میکنند و به هر کدام از بچهها کمی بیشتر از یک هکتار میرسد. بعد آن ۴ نوه هر کدام ۴ فرزند خواهند داشت (نسل سوم) و کاغذ را تقسیم میکنند و سهم هر کدام حدود یک چهارم هکتار میشود. بعد آن نوهها هر کدام صاحب ۴ فرزند میشوند (نسل چهارم) و کاغذ را تقسیم میکنند و به هر کدام یک دهم هکتار تعلق میگیرد. و دیگر ادامه نمیدهم زیرا تنها در ۴۰ سال آینده در نسل دوم قرار است یکدیگر را بکشند. این همان کاری است که دولتهای بد انجام میدهند: بذر مرگ میکارند.
قدیمْراه جدید
آنچه «پایه مادی» مینامند در تاریخ مبارزات ما چگونه بوده است؟
خب مسئله اول تغذیه بود. با بازپسگرفتن زمینهایی که در دست اربابان بود، رژیم غذایی بهبود یافت. گرسنگی دیگر مهمان خانههای ما نبود. سپس، به لطف خودمختاری و حمایت افرادی که به آنها «آدمهای خوب» میگوییم، مسئله سلامتی مورد توجه قرار گرفت. در اینجا حمایت خواهران و برادرانِ پزشک بسیار مهم بوده و هست، ما آنها را اینگونه مینامیم زیرا آنها مانند خواهران و برادران ما هستند که نه تنها در بیماریهای سخت به ما کمک میکنند بلکه همچنین و بالاتر از همه با دانش بهداشت و سلامت، افراد را آماده میکنند. بعد مسئله آموزش بود؛ و سپس کار روی زمین. پس از آن هم حکومت و اداره خود مردم زاپاتیست. و سپس حکومت و همزیستی مسالمتآمیز با کسانی که زاپاتیست نیستند.
پایه مادی این امر، یعنی شکل تولید، همزیستی کار فردی ـ خانوادگی با کار جمعی است. کار جمعی این امکان را برای رفقا فراهم کرد که برخیزند و در خودمختاری شرکت کنند.
میتوان گفت که ۱۰ سال اول خودمختاری، یعنی از قیام تا تولد شوراهای دولت خوب در سال ۲۰۰۳، در حال یادگیری بودیم. ۱۰ سال بعد، تا سال ۲۰۱۳، تمرکز بر یادگیری اهمیت انتقال میراث به نسلهای بعدی بود. و از سال ۲۰۱۳ تا به امروز بررسی، انتقاد و خودانتقادی اشتباهات در عملکرد، مدیریت و اخلاق مدنظر بوده است.
در ادامه هم اکنون مرحله یادگیری و انطباق را در پیش خواهیم داشت. به عبارت دیگر، ما خطاها و مشکلات زیادی خواهیم داشت، زیرا هیچ کتابچه راهنما یا کتابی وجود ندارد که به شما بگوید چگونه این کار را انجام دهید. ما سقوطهای زیادی خواهیم داشت، بله، اما بارها و بارها بر خواهیم خاست تا به راه رفتن ادامه دهیم. آخر ما زاپاتیست هستیم.
مبنای مادی یا تولیدی این مرحله، ترکیبی از کار فردی ـ خانوادگی و کار جمعی است و این چیز جدیدی خواهد بود که به آن «کار اشتراکی» یا «عدم مالکیت» میگوییم.
کار فردی ـ خانوادگی مبتنی بر اموال کوچک و شخصی است. یک نفر و خانوادهاش روی یک قطعه زمین، در یک فروشگاه کوچک، با تلفن همراه، یا در پرورش دامهایشان کار میکنند. سود یا منفعت حاصله متعلق به آن خانواده است.
کار جمعی براساس توافق بین رفقای زن و مرد برای انجام کار در زمینهای جمعی است (که پیش از جنگ علیه فراموشی هم وجود داشت و پس از آن گسترش یافت). کارها براساس وقت، ظرفیت و آمادگی افراد توزیع میشود. سود یا منفعت آن برای جمع است. معمولاً از این درآمد برای مهمانیها، بسیجنیرو، تهیه تجهیزات بهداشتی، آموزش مروجین بهداشت و آموزش و برای مخارج جابجایی و خورد و خوراک مقامات و کمیسیونهای خودمختار استفاده میشود.
کار اشتراکی، اکنون، در رابطه با مالکیت زمین آغاز میشود. بخشی از زمینهای بازپسگرفتهشده به «کار اشتراکی» اختصاص داده شده است. یعنی قطعهبندی نشده و متعلق به هیچکس نیست، نه مالکین کوچک، نه متوسط و نه بزرگ. آن زمین مال کسی نیست، مالکی ندارد. و با توافق با همبودهای مجاور، آن زمین را به یکدیگر «قرض میدهند» تا روی آن کار کنند. نه میتوان آن را فروخت و نه خرید. نمیتوان از آن برای تولید، انتقال یا مصرف مواد مخدر استفاده کرد. کار در «شیفتهایی» انجام میشود که بین GALها و برادران غیرزاپاتیست توافق شده است. منفعت یا درآمد حاصل از این کار برای کسانی است که کار میکنند، اما زمینها ملک کسی نیست، غیرِملکی است که بهطور مشترک استفاده میشود. فرقی نمیکند که زاپاتیست، طرفدار احزاب، کاتولیک، مسیحی، پروتستان، آتئیست، یهودی، مسلمان، سیاه، سفید، تیره، زرد، قرمز، زن، مرد و دگرباش باشید. میتوانید بسته به روستا، ناحیه یا منطقهتان، با توافق GAL،CGAL و ACGALها که بر اجرای قوانین استفاده اشتراکی نظارت میکنند، بر روی زمین به صورت اشتراکی کار کنید. هر کاری که در خدمت خیر عمومی باشد و با منافع عمومی در تضاد نباشد.
به اشتراکگذاری اراضی در سراسر جهان: «سفر برای زندگی»
چند هکتار از این غیرملک به کشورهای خواهرمان در سایر جغرافیاهای جهان پیشنهاد میشود. ما از آنها دعوت میکنیم که بیایند و با دست و دانش خودشان روی این زمینها کار کنند. اگر آنها ندانند که چگونه روی زمین کار کنند چه اتفاقی میافتد؟ خب، رفقای زاپاتیست زمانهای زمین و مراقبت از آن را به آنها یاد میدهند. ما معتقدیم که دانش کار کردن روی زمین، یعنی اینکه بدانیم چگونه به آن احترام بگذاریم مهم است. فکر نمیکنم یاد گرفتن کار روی زمین به کسی صدمهای بزند؛ همانطور که در آزمایشگاهها و مراکز تحقیقاتی درس میخوانند و یاد میگیرند، میتوانند کار روی زمین را هم مطالعه کنند و بیاموزند. و چنانچه این خلقهای برادر علم و روش خود را برای کار روی زمین داشته باشند چه بهتر: میتوانند دانش و شیوه کارشان را برای ما بیاورند تا بدین ترتیب ما نیز از آنها بیاموزیم. این نوعی به اشتراک گذاشتن است، اما نه فقط در حرف، بلکه در عمل.
نیازی نداریم که کسی مفهوم استثمار را برای ما توضیح دهد، زیرا آن را برای قرنها تجربه کردهایم. لازم هم نیست که بیایند و به ما بگویند که برای رسیدن به آزادی باید بمیریم. ما این را میدانیم و صدها سال است که هر روز آن را تمرین کردهایم. از آنچه استقبال میکنیم دانش و عملی است که به درد زندگی بخورد.
ببینید هیئتی که به اروپا رفت چیزهای زیادی یاد گرفت، اما مهمترین چیزی که ما یاد گرفتیم این است که افراد، جمعها، گروهها و سازمانهای زیادی هستند که به دنبال راهی برای مبارزه برای زندگی هستند. آنها رنگ دیگری دارند، زبان دیگری دارند، رسم دیگری دارند، فرهنگ دیگری دارند، راه دیگری دارند. اما مانند ما قلبی دارند که برای مبارزه میتپد.
آنها به دنبال این نیستند که برتری خود را اثبات کنند یا در دولتهای بد سمت و جایگاهی به دست آورند. آنها به دنبال شفا بخشیدن به دنیا هستند. و بله، آنها بسیار متفاوت از یکدیگر هستند. اما برابرند یا بهتر است بگوییم همه ما برابریم. زیرا ما واقعاً میخواهیم چیز دیگری بسازیم و آن چیز آزادی است. یا یعنی زندگی.
و ما جوامع زاپاتیست میگوییم که همه این افراد خانواده ما هستند. مهم نیست که خیلی دور باشند. و در این خانواده خواهر بزرگتر، برادر بزرگتر، خواهر کوچک و برادر کوچکتر وجود دارد. و هیچکس بهتر از دیگری نیست. یک خانواده است و بس. و ما بهعنوان یک خانواده در صورت امکان از یکدیگر حمایت میکنیم و آنچه را که میدانیم به یکدیگر میآموزیم.
و همه این زنان، مردان و دگرباشان افرادی از پایین هستند. چرا؟ زیرا کسانی که در راس قرار دارند، مرگ را اشاعه میدهند، چرا که به سودشان است. آنهایی که در راس قرار دارند میخواهند همه چیز تغییر کند، اما به نفع آنها، اگرچه مدام بدتر شود. به همین دلیل است که این پایینیها هستند که میخواهند مبارزه کنند و مدتهاست برای زندگی میجنگند. اگر نظام، نظام مرگ است، پس مبارزه برای زندگی، مبارزه با نظام است.
بعدش چه پیش میاد؟ خب، هر کس ایده خود، تفکر خود، برنامه خود را راجعبه اینکه چه چیز بهتر است میسازد. و هر فردی شاید فکری متفاوت و روشی متفاوت داشته باشد. و باید به آن احترام گذاشت. زیرا در کار سازمان یافته است که همه میبینند چه چیزی کار میکند و چه چیزی نه. به عبارت دیگر، هیچ دستورالعمل یا خودآموزی وجود ندارد، زیرا چیزی که برای یکی به درد میخورد ممکن است برای دیگری جواب ندهد. معنای «کمونِ» جهانی، به اشتراک گذاشتن تاریخچهها، دانشها و مبارزات است.
به عبارت دیگر، سفر برای زندگی ادامه دارد. سفر برای مبارزه.
از کوهستان های جنوب شرقی مکزیک
معاون فرمانده شورشی مویسس
مکزیک، دسامبر ۲۰۲۳
بعد از ۵۰۰، ۴۰، ۳۰، ۲۰، ۱۰، ۳، یک سال، چند ماه، چند هفته، چند روز، همین چند وقت پیش.
-بعدالتحریر:
در پایان مصاحبه و پس از بررسی اینکه آیا معنای کامل توضیحاتش مفهموم است یا خیر، معاون فرمانده شورشی مویسس که ۱۰ سال پیش در سال ۲۰۱۳ فرماندهی و سخنگویی زاپاتیستها را به عهده گرفت، چندمین سیگار را روشن کرد. من هم پیپم را روشن کردم. ایستادیم و به لنگه در کومه نگاه کردیم. پگاه جای خود را به سپیده میداد و اولین نور روز صداهایی را در کوهستانهای جنوب شرقی مکزیک بیدار میکرد. دیگر چیزی نگفتیم، اما شاید هر دو فکر میکردیم: «شب دراز است و قلندر بیدار».
-بعدالتحریری که تحت سوگند اعلام میکند:
در هیچ لحظه یا مرحله از مشورتی که منجر به تصمیمگیری خلقهای زاپاتیست شد، از مارکس، انگلس، لنین، تروتسکی، استالین، مائو، باکونین، چه گوارا، فیدل کاسترو، کروپوتکین، فلورس ماگون، انجیل، قرآن، میلتون فریدمن، میلی، ترقیگرایی (اگر مرجع کتابشناختی غیر از چرندیات خودش داشته باشد)، الهیات آزادیبخش، لومباردو، روولتاس، فروید، لاکان، فوکو، دلوز، و هر آنچه در سمت چپ مد یا روش روز است، یا هر منبعی از چپ، راست یا از مراکز ناموجود، هیچ نقل قولی نشد، هیچ پاورقی و ارجاعی هرچند دور هم به آنها داده نشد. و نه تنها این، بلکه میدانم که هیچ یک از آثار پایهگذاران ایسمهایی را که به رویاها و شکستهای چپ دامن میزند، نخواندهاند. من به نوبه خود به کسانی که این سطور را میخوانند توصیه ناخواستهای میکنم: همه مختارند که خودشان را مسخره کنند، اما توصیه میکنم قبل از شروع به گفتن مزخرفاتی مانند «آزمایشگاه لاکاندونا»، «آزمایش زاپاتیستی» و یا دستهبندی این افکار به هر شکلی، کمی در مورد آن فکر کنید. زیرا، حالا که حرف از مضحک بودن شد، باید بگویم بعضیها تقریباً ۳۰ سال است که با سعی در «توضیح» زاپاتیسم دارند خودشان را حسابی مسخره میکنند. شاید الان یادتان رفته باشد اما اینجا علاوه بر عزت و ِگل، چیزی که زیاد است یاد و حافظه است. چاره چیست.
گواهی میدهم
کاپیتان
No hay comentarios todavía.
RSS para comentarios de este artículo.