correoslista de correosrecibe automáticamente las actualizaciones a tu correosíguenos en tuitersíguenos en facebook siguenos en youtubesíguenos en Vimeo

enlaceZapatista

Palabra del Ejército Zapatista de Liberación Nacional

Nov162020

قسمت پنجم: نگاه و فاصله از دروازه

 

اکتبر ۲۰۲۰

 

فرض کنیم که انتخابی ممکن باشد، مثلا انتخاب نگاه. فرض کنیم که شما خودتان می‌توانید برای یک لحظه هم که شده از سلطۀ شبکه‌های اجتماعی رها شوید، سلطه‌ای که نه تنها به شما تحمیل می‌کند چه باید دید و دربارۀ چه باید سخن گفت، بلکه همچنین چگونه باید دید و چگونه باید گفت… پس فرض کنیم که شما نگاهتان را بلند می‌کنید: فرای آن چه بلافاصله می‌شود دید و به سوی مسائل محلی، منطقه‌ای، ملی و جهانی. می‌بینید؟ درست‌ است، همه چیز بی‌نظم و پرهرج‌و‌مرج است . پس فرض کنیم که شما یک انسان هستید؛ یعنی منظورم این است که یک نرم افزار دیجیتالی نیستید که به سرعت نگاه، طبقه‌بندی، درجه بندی، قضاوت و تنبیه می‌کند. پس شما می‌توانید انتخاب کنید به چه نگاه کنید… و چگونه بنگرید. این امکان وجود دارد، این امکانِ فرضی، که نگاه کردن و قضاوت نمودن یک چیزِ واحد نباشند. پس شما نه تنها انتخاب می‌کنید، بلکه تصمیم هم می‌گیرید سوالِ «این خوب است یا بد؟» را به سوالِ «این چیست؟» تغییر دهید. واضح است که سوال اول به بحث پر آب و تابی می‌انجامد. (هنوز هم بحثی وجود دارد؟) که به نوبۀ خود به این ختم می‌شود که «فلان چیز بد یا خوب است، چون من این طور می گویم». یا شاید گفت‌و‌گو در بارۀ این در بگیرد که خوب و بد چیست و کار به بیان دلایل مکتوب و نقل قول بکشد. درست است، شما حق دارید، این دست کم بهتر از لایک کردن و بلند کردن شست به علامت تایید است، اما به شما پیشنهاد کرده‌ام نقطۀ شروع را تغییر دهید و مقصد نگاهتان را انتخاب کنید.

برای مثال، شما تصمیم می‌گیرید که به مسلمان‌ها نگاه کنید. شما می‌توانید برای مثال، بین افرادی که حمله به شارلی ابدو را برنامه‌ریزی کردند و آنهایی که در حال حاضر دارند در خیابان‌های فرانسه راهپیمایی می‌کنند تا حقوقشان را فریاد بزنند، بطلبند و به کرسی بنشانند انتخاب کنید. حالا که تا اینجای متن را خواندید بسیار احتمال دارد که به جنبش «بی‌مدرک‌ها»[1] تمایل داشته باشید، البته شما حتما این اجبار را هم احساس می‌کنید که بگویید مکرون آدم بی‌شعوری است. اما اگر از این نگاهِ سریعِ رو به بالا اجتناب کنید، دوباره تحصن‌ها، اردوگاه‌ها و راهپیمایی مهاجران را می‌بینید. از خودتان می‌پرسید شمارشان به چند تا می‌رسد. به نظرتان خیلی زیاد، کم، زیادی یا کافی می‌رسند. از هویت مذهبی به سمت کمیت رفتید. آن وقت از خودتان می‌پرسید که اینها چه می‌خواهند، برای چه مبارزه می‌کنند. و اینجاست که تصمیم می‌گیرید برای دانستن این پاسخ به سراغ رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی بروید یا… به خود مبارزان گوش بسپارید. فرض کنید که می‌توانید از آنها سوال کنید. آیا از آنها در بارۀ باورهای مذهبی یا تعدادشان می‌پرسید؟ یا می‌پرسید که چرا دیارشان را ترک کرد‌ه‌اند و تصمیم گرفتند به زمین و آسمانی بیایند که زبانی دیگر، فرهنگی دیگر، قوانینی دیگر و راه و روشی دیگر دارد؟ شاید پاسخ‌تان را تنها با یک کلمه بدهند: جنگ. یا شاید برایتان شرح بدهند معنی این کلمه در واقعیتی که آنها تجربه کرده‌اند چه بوده است. جنگ. شما تصمیم می‌گیرید تحقیق کنید: جنگ در کجا؟ یا بهتر از آن: چرا جنگ؟ آنگاه است که با توضیحات گوناگون کلافه‌تان می‌کنند: باورهای مذهبی، مناشقه‌ها بر سر مالکیت یک سرزمین، غارت منابع یا تنها یک حماقت محض. اما شما قانع نمی‌شوید و می‌پرسید چه کسی از تخریب، متروک سازی، بازسازی و اسکانِ مجدد نفع می‌برد؟ در پاسخ، به اطلاعاتِ چند شرکت بزرگ دست پیدا خواهید کرد. در باره‌شان تحقیق می‌کنید و کشف می‌نمایید که مقرشان در کشورهای مختلف است و نه فقط اسلحه بلکه چیزهای دیگری هم تولید می‌کنند: اتوموبیل، موشک، مایکروفر، خدمات پستی، بانک، شبکه‌های اجتماعی، «محتوای رسانه‌ای»، لباس، تلفن همراه و کامپیوتر، کفش، مواد غذایی ارگانیک و غیرارگانیک، شرکت‌های دریانوردی، فروش آنلاین، قطار، رئیس جمهور و وزیر، مراکز پژوهش علمی و غیرعلمی، هتل‌ها و رستوران‌های زنجیره‌ای، فست‌فود، خطوط هواپیمایی، نیروگاه برق حرارتی، و البته بنیادهایی برای کمک‌های «انسان دوستانه». آن وقت است که می‌توانید بگویید تمام انسان‌ها و تمام دنیا مسئول این جنگ‌ها هستند، پس شما از خودتان می‌پرسید آیا تمام دنیا و انسان‌ها مسئول راه‌پیمایی‌ها، تحصن‌ها، اردو‌گاه‌های مهاجران و مقاومت‌ها نیز هستند یا نه. و آن وقت است که نتیجه می‌گیرید که شاید، ممکن است، احتمال دارد، یک نظام در تمامیتش مسئول آنها باشد. نظامی که درد را و کسانی را که رنج می‌برند و آنانی را که بانی این رنج‌اند، تولید و باز تولید می‌کند.

حالا دوباره نگاهتان را بیاندازید به مسیرهای راه‌پیمایی‌هایی که در فرانسه در جریان است. فرض کنید که تعدادشان کم است، خیلی کم، که حتی فقط یک زن که کودکش را در آغوش دارد در آن شرکت کرده است. آیا هنوز هم عقیدۀ مذهبی او، زبانش، لباس‌هایش، فرهنگش و شیوۀ زندگی‌اش برایتان مهم است؟ برایتان اهمیت دارد که تنها زنی باشد که کودکش را با خود حمل می‌کند؟ حالا یک لحظه آن زن را فراموش کنید و فقط به کودکش خیره شوید. آیا مهم است که دختر است یا پسر یا دگرجنسگونه؟ رنگ پوستش چه؟ شاید شما حالا متوجه شوید که تنها چیزی که اهمیت دارد جان اوست.

حالا کمی فراتر بروید؛ هر چه که باشد تا اینجای متن را خوانده‌اید، پس چند خط دیگر برایتان دردسر ساز نخواهد بود؛ یا دست کم دردسرش خیلی زیاد نیست. فرض کنیم که این زن با شما صحبت می‌کند و شما این سعادت را دارید که بفهمید چه می‌گوید. فکر می‌کنید از شما خواهد خواست که به‌خاطر رنگ پوستتان، عقاید مذهبی و غیرمذهبی‌تان، ملیت‌تان، نیاکانتان، زبانتان، جنسیت‌تان یا شیوۀ زندگیتان از او عذر خواهی کنید؟ آیا فکر می‌کنید به‌خاطر آن چه و آن کسی که شما هستید باید به سرعت از او پوزش بطلبید؟ انتظار دارید او شما را ببخشد تا بتوانید با وجدان آسوده سرِ زندگیتان برگردید؟ یا این که او شما را نبخشد و شما بگویید: «خوب دست کم تلاش خودم را کردم و از ته قلب از این گونه بودن خودم پشیمانم؟» یا می‌ترسید که او با شما صحبت نکند، که تنها در سکوت نگاهتان کند و حس کنید که این نگاه دارد از شما می‌پرسد: «خب، تو دیگر چه می گویی؟» اگر به این اندیشه / احساسِ اضطراب / یأس دچار شدید، پس متاسفانه دردتان چاره ندارد / بی‌درمان است: شما یک انسان هستید .

*

پس حالا که بدین ترتیب معلوم شد که شما ربات نیستید، همین تمرین را در جزیرۀ لسبوس، در کوه، بر صخره‌های جبل‌الطارق، در کانال مانش، در ناپل، در رود سوچیاته یا در ریو براوو تکرار کنید.

حالا نگاهتان را حرکت داده و فلسطین، کردستان، یوسکادی و والماپو را جست‌و‌جو کنید. بله، می‌دانم، کمی سرگیجه‌آور است… تازه این همه‌اش نیست. اما در این جاها نیز کسانی هستند (زیاد، کم، زیادی‌از‌حد یا به تعداد کافی) که برای زندگی مبارزه می‌کنند.

آنها زندگی را در پیوندی جدایی ناپذیر با وطن، زبان، فرهنگ و شیوۀ زندگیشان درک می‌کنند. در پیوند آن چه کنگرۀ ملی بومیان به ما یاد داده «سرزمین» بنامیم و فقط یک تکه زمین نیست. آیا وسوسه نشدید که این افراد برایتان از تاریخ، مبارزات و رویاهایشان تعریف کنند؟ بله، می‌دانم، شاید بهتر باشد سراغ ویکی‌پدیا بروید، اما این که مستقیما به خود آنها گوش کنید و سعی کنید آنها را بفهمید، آیا شما را وسوسه نمی‌کند؟

حالا به آنچه میان رود براوو و رود سوچیاته است برگردید. به جایی نزدیک شوید که نامش مورِلوس است. بگذارید نگاه تازه‌تان به شهر تِموآک نزدیک شود. حالا روی روستای آمیلسینگو تمرکز کنید. این خانه را می‌بینید؟ خانۀ مردی است که وقتی زنده بود نامش سمیر فلورس سوبِرانس بود. جلوی همین در او را به قتل رساندند. جرمش چه بود؟ مخالفت با پروژۀ کلانی که برای زندگیِ متعلق به ساکنینِ این جامعۀ کوچک به مثابۀ مرگ بود. نه، اشتباه ننوشتم: سمیر نه به علت دفاع از جان خودش بلکه به دلیل دفاع از جان جامعه‌اش کشته شد.

از آن هم بالاتر: سمیر به‌خاطر دفاع از زندگی نسلی که هنوز حتی به قالب اندیشه درنیامده است به قتل رسید. زیرا برای سمیر، برای رفقایش، برای خلق‌های بومی که در کنگرۀ ملی بومیان گرد هم آمده‌اند (زنان، مردان و تراجنسیتی‌های زاپاتیست)، زندگی جوامع‌مان تنها در زمان حال نمی‌گذرد. زندگی جوامع چیزی است که در زمان حال برای فردا ساخته می‌شود. زندگی جوامع چیزی است که به ارث می‌رسد. فکر می‌کنید که اگر قاتلان (چه آنها که ایدۀ قتل را پروراندند و چه آنها که آن را عملی کردند) عذرخواهی کنند، حساب‌ها صاف می‌شود؟ فکر می‌کنید خانواده‌های مقتولان، سازمان‌هایشان، کنگرۀ ملی بومیان و ما به عذرخواهی قاتلان راضی می‌شویم؟ «مرا ببخشید، من شما را نشان کردم تا مزدوران بتوانند بکشندتان؛ همیشه آدم دهن‌لقی بودم، خب. هیچ‌وقت نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم. ببینم می‌توانم خودم را اصلاح کنم یا نه. خب دیگر از شما معذرت‌خواهی کردم حالا دیگر بساط تحصنتان را جمع کنید تا برویم و کار نیروگاه برق حرارتی را تکمیل کنیم. آخر اگر این کار را نکنیم کلی پول از دستمان می‌رود». فکر می‌کنید این است آنچه انتظار دارند و داریم، و به‌خاطر این است که می‌جنگند و می‌جنگیم؟ برای این که بگویند: «ببخشید، درست است ما سمیر را کشتیم، و حالا که با این پروژه اینجاییم، جوامع شما را هم به قتل می‌رسانیم. اینطوری است دیگر، مرا ببخشید. اگر هم نبخشیدید برای من مهم نیست، پروژه باید به آخر برسد؟».

جالب این است که آنها که ممکن است به‌خاطر نیروگاه برق حرارتی عذرخواهی کنند، همان‌هایی هستند که پروژۀ قطار به اشتباه «مایا» نام‌گرفته را در دست دارند. همان‌ها که منطقه تجارت آزاد فرا زمین‌لرزه‌ای، سدها، معادنِ سر باز و نیروگاه‌های برق را پیش می‌برند، همان‌ها که می‌خواهند مرزها را ببندند تا جلوی مهاجرت‌هایی را بگیرند که معلول جنگ‌هایی است که خود آنها افروخته‌اند، همان‌ها که بومیان ماپوچه را تعقیب و آزار می‌کنند، همان‌ها که کردها را نسل‌کشی می‌کنند، همان‌ها که فلسطین را ویران می‌سازند، به سیاه‌پوستان آمریکایی شلیک می‌کنند، آنها که به‌طور مستقیم یا غیرمستقیم کارگران را در گوشه و کنار دنیا به استثمار می‌کشند، همان‌ها که خشونت جنسی را می‌پرورانند و ستایش می‌کنند، آنها که کودکی را به فحشا می‌کشانند، همان‌ها که جاسوسی شما را می‌کنند تا بفهمند از چه خوشتان می‌آید تا همان را به شما بفروشند و اگر از چیزی خوشتان نمی‌آید کاری می‌کنند که بیاید، همان‌ها که طبیعت را نابود می‌کنند. همان‌هایی که می‌خواهند شما، دیگران و ما فکر کنیم که مسئولیت این جرایمِ جهانی و کنونی بر گردن ملت‌ها، باورهای مذهبی، مقاومت در برابر توسعه، محافظه‌کاران، زبان‌ها، تاریخ‌ها و روش‌های مختلف زندگی است. که همه چیز را می‌توان در یک فرد، مذکر یا مونث، خلاصه کرد (اینجا هم برابری جنسیتی را به یاد داشته باشیم).

اگر می‌توانستید به تمامی این گوشه و کنار زمینی که در حال نابودی است بروید، چه کار می‌کردید؟ خب، نمی‌دانیم .ولی ما زنها، مردها و تراجنسیتی‌ها، ما زاپاتیست‌ها،‌ می‌رفتیم تا یاد بگیریم. البته برای رقصیدن هم می‌رفتیم، اما این دو کار که با هم در تضاد نیستند. اگر چنین فرصتی داشتیم، حاضر بودیم خطر همه چیز را به جان بخریم، همه چیز را. نه تنها زندگی فردی‌مان را، بلکه زندگی جمعی‌مان را نیز. اگر این فرصت وجود نمی‌داشت، برای ایجاد آن مبارزه می‌کرد‌یم. برای ساختنش، انگار یک کشتی باشد. بله می‌دانم، دیوانگی است. اصلا غیرقابل تصور است. به ذهن چه کسی ممکن بود خطور کند که سرنوشت آنهایی که در گوشۀ بسیار کوچکی از مکزیک دارند در برابر ساخته شدن یک نیروگاه برق حرارتی مقاومت می‌کنند می‌تواند برای فلسطین، بومیان ماپوچه، باسک‌ها، مهاجران، سیاه‌پوستان آمریکا، یک جوان سوئدیِ مدافعِ محیط زیست، مبارزِ کُرد، و زنانی که در اقصا نقاط جهان، در ژاپن، چین، کرۀ جنوبی و شمالی، اقیانوسیه و مادرمان آفریقا فعالیت می‌کنند، مهم باشد؟

آيا نبايد به جای آن، مثلا به چابلكال در استان يوكاتان برويم، به مقرِ «گروه خشم» وارد شده و به آنها بگوييم: «هی، شماها سفيدپوست و مومن هستيد؛ از ما معذرت بخواهيد؟» تقريبا مطمئنم كه پاسخ خواهند داد: «باشد، اشكالي ندارد اما بايد بايستيد توی نوبت؛ فعلا سرمان شلوغ است چون داريم كسانی را همراهی می‌كنيم كه درمقابل راه‌اندازی قطار مايا مقاومت می‌كنند، كسانی كه از زمين‌هايشان رانده شده، مورد تعقيب و آزار قرار گرفته و زندان يا مرگ در انتظارشان است». و اضافه خواهند كرد: «به علاوه بايد پيگير اتهامی باشيم كه دادسرای عالی به ما وارد کرده و می‌گويد كه از فرقۀ ايلوميناتی پول می‌گیریم تا برای از پا‌درآوردن «دولت چهارمين دگرگونی» توطئه‌چینی کنیم». از آن چه مطمئن هستم اين است كه از فعل «همراهی كردن» استفاده خواهند كرد، نه «رهبری کردن»، «دستوردادن» يا «هدايت كردن».

يا شايد بهتر باشد با فرياد «تسليم شويد، رنگ پريدگان!» به قارۀ اروپا حمله كنيم و به جای مجسمه‌ها ونقاشی‌ها، موزه‌های پارتنون، لوور و پرادو را تخريب كنيم، همه جا را از گلدوزی‌های زاپاتيستی پر كنيم (كه هم زيبا هستند و هم به دردبخور)، و مصرف ذرت، كاكاته و گياه مورا را به جای پاستا، پائيا وغذای دريايي به آنها تحميل كنيم؛ به جای نوشابه، شراب و آبجو هم، پوزول اجباری بشود؛ و هر كس را هم كه بدون كلاه چهره‌پوش به خيابان بيايد جريمه يا زندانی كنيم (بله، اين تصميم اختياری است چون ديگر نبايد شورش را در بياوريم)؛ و بگوييم: «آهای شما راک بازها، از الان به بعد استفاده از ساز ماريمبا اجباری است! فقط هم حق داريد كومبيا بنوازيد، نخير از رِگِتون هم خبری نيست! (فكر وسوسه‌انگيزی است، نه؟) هی، تو بيا اينجا ببينم، تو بايد مثل پانچو وارونا بخوانی؛ تو هم مثل سابينا؛ بقيه‌تان هم می‌شويد گروه كُر. اولين آهنگتان هم «نامه‌های نشانه‌گذاری شده» (cartas marcadas) باشد، بايدهمه‌اش تكرارش كنيد، همينطور پشت سر هم حتی اگر ساعت ده، يازده، دوازده، يک، دو و يا سه شب بشود… يالا شروع كنيد كه فردا بايد صبح زود بلند شويم. هی، تو، كه پيش از اين شاهِ جيم‌شوندگان بودی! اين فيل‌ها را به حال خودشان رها كن و مشغول آشپزی شو! سوپ کدو برای همۀ دربار! (بله می‌دانم، در سنگدلي هم خوش سليقه هستم).

حالا بگوييد: «فكر مي‌كنید كابوس بالا‌دستی‌ها اين است كه مجبورشان كنند پوزش بطلبند؟ آيا آن چه كه خواب را از چشمشان می‌ربايد اين نيست كه ناپديد شوند، دیگر مهم نباشند، کسی در نظرشان نگیرد، هیچ بشوند، دنیایشان بی‌صدا روی سرشان خراب بشود و دیگر کسی آنها را به‌خاطر نیاورد، کسی برایشان مجسمه، موزه یا ترانه نسازد و یا روز ادای احترام به آنها اختصاص ندهد؟ آیا مسئله این نیست که این واقعیتِ ممکن آنها را به شدت می‌ترساند؟».

*

این دفعه از آن دفعات است که مرحوم معاون فرمانده مارکوس برای توضیح دادن مسئله سراغ استعاره‌های سینمایی نرفت. زیرا، گرچه شاید نه دانستنش برای شما جالب باشد و نه گفتنش برای من، آن مرحوم می‌توانست هر یک از فصل‌های زندگی کوتاهش را با یک فیلم مربوط بسازد. یا توضیح در بارۀ یک موقعیت ملی یا بین‌المللی را با جملۀ «مثل اتفاقی که در فلان فیلم افتاد» همراه سازد. البته، خیلی وقت‌ها پیش می‌آمد که برای این که فیلم مورد نظرش با آنچه می‌خواست بگوید همخوانی داشته باشد مجبور می‌شد فیلمنامه را دستکاری کند. اکثر ما هم چون فیلم مورد اشاره را ندیده بودیم و در موبایل‌هایمان هم اینترنت نداشتیم تا در ویکی‌پدیا دنبالش بگردیم، حرفش را باور می‌کردیم. ولی خب، از بحث منحرف نشویم، صبر کنید، فکر می‌کنم آن را یک جایی روی یکی از این اوراق که صندوق خاطراتش را پر کرده‌اند نوشته باشد… آها ایناهاش! خدمت شما:

«برای درک اهتمام ِ ما و فهمِ ابعاد شجاعتمان، تصور کنید که مرگ دروازه‌ای است که باید از آن گذشت. در بارۀ آنچه پشت این در است فرضیات فراوان و مختلفی وجود دارد: بهشت، جهنم، خلاء، هیچ؛ و دربارۀ هر گُزینه، صدها توصیف موجود است. پس زندگی را می‌توان همچون مسیری به طرف این دروازه در نظر گرفت. پس این دروازه، یعنی مرگ، مقصد است… یا چیزی که مسیر را قطع می‌کند. بریدگی ناگواری از جنس غیاب که هوای زندگی را زخمی می‌کند. بنابراین با خشونت شکنجه و قتل است که به این دروازه می‌رسیم، از بدفرجامیِ یک حادثه، با نیمه‌باز شدن دردناک دروازه به یک بیماری، یک خستگی و یا یک آرزو. یعنی با این که در اغلب موارد بی آن که بخواهیم یا قصدش را داشته باشیم به این دروازه می‌رسیم، ممکن است که گاهی یک انتخاب باشد.

برای خلق‌های بومی، زاپاتیست‌های امروز، مرگ دروازه‌ای بود که از همان آغازِ زندگی می‌شد وجودش را حس کرد. کودکی پیش از پنج سالگی با آن مواجه می‌شد ومیان تب واسهال از آن عبور می‌کرد. آن چه روز اول ژانویه ۱۹۹۴ انجام دادیم این بود که سعی کنیم این دروازه را دور نگه داریم. البته برای این که به هدفمان برسیم، بی آن که بخواهیم مجبور شدیم از این دروازه بگذریم، از آن سال تا کنون همۀ تلاش ما این بوده که این دروازه را تا جایی که می‌شود دور نگهداریم. چیزی که متخصصان «طولانی کردن امید به زندگی» می‌نامند. و ما به آن اضافه می‌کنیم: «اما یک زندگی با عزت». دور کردن این دروازه تا جایی که موفق شویم آن را در آن جلوجلوها اما در دوردست‌‌های راه، در گوشه‌ای قرار دهیم. به همین دلیل در آغاز قیام گفتیم: «می‌میریم تا زندگی کنیم». زیرا اگر نتوانیم زندگی را به میراث بگذاریم، برای چه زنده هستیم؟

*

به میراث گذاردن ِ زندگی.

این دقیقا همان چیزی بود که برای سمیر فلورس سوبرناس اهمیت داشت. و همین است خلاصۀ مبارزۀ جبهۀ خلق‌ها برای دفاع از آب و زمین در مورلوس، پوئبلا و تلاکس‌کالا، که بر ضد ساخت نیروگاه برق حرارتی و پروژه‌ای که «پروژۀ کامل مورلوس» نام گرفته شوریده و مقاومت می‌کند. دولت بد به خواسته‌هایشان مبنی بر متوقف کردن و از بین بردن این پروژۀ مرگبار اینطور پاسخ می‌دهد که اگر چنین اتفاقی بیفتد، پول کلانی از دست می‌رود.

آنجا در مورلوس تمام مبارزات جهانی کنونی خلاصه می‌شود: مبارزۀ پول علیه زندگی. در این مقابله، در این جنگ، هیچ انسان شریفی نباید بی‌طرف باشد: یا طرف پول را باید گرفت و یا طرف زندگی را.

پس می‌توانیم نتیجه بگیریم که مبارزه برای زندگی تنها وسوسه‌ای مختص خلق‌های بومی نیست، بلکه یک آرمان است… و جمعی است.

خب دیگر. نوش! به سلامتی! و یادمان نرود که طلب بخشش وعدالت دو چیز متفاوت هستند.

از کوه‌های آلپ، دو به شک در بارۀ این که اول به کجا حمله کنیم: آلمان، اتریش، سویس، فرانسه، ایتالیا، اسلوونی، موناکو، یا لایشتن اشتاین؟ نه… شوخی کردم. یا جدی گفتم؟

 

تروتمیزترین تراوشات ذهنی معاون فرمانده گالِئانو

مکزیک، اکتبر ۲۰۲۰

 

 

برگی از دفترچۀ یادداشت گربه-سگ: کوهی در دریای بی‌کران. قسمت اول: زورق.

«و در دریاهای تمامی دنیاهایی که در دنیا هستند، کوه‌هایی که بر آب می‌لغزیدند و نیز زنان، مردان و دگرجنسیتی‌هایی از فراز آنها، با چهره‌های بهت‌زده، یکدیگر را نگریستند».

تاریخچۀ فردا، نوشتۀ دن دوریتو دلا لاکاندونا،۱۹۹۰.

پس از شکست سومین تلاش، ماکسو به فکر فرورفت و پس از چند ثانیه گفت: «ریسمان لازم دارد». گابینو پاسخ داد: «من که بهت گفتم». تکه‌های به جا مانده از زورق، دور از هم بر سطح آب شناور بودند و دستخوش هوس‌بازی جریان آب رودخانه به یکدیگر برخورد می‌کردند؛ رودی که همان‌طور‌که از نامش «کولورادو» برمی‌آمد، به رنگ گِل سرخی بود که از ساحل می‌کَند.

آن‌وقت اسکادران، شبه‌نظامی سواره را صدا زدند که هماهنگ با ریتم ترانه «صدای کومبیا بر رود» استاد سلسو پینیا از راه رسید. ریسمان‌ها را هم‌اندازه کردند و دو تکه بلند تشکیل دادند. یک گروه را فرستادند آن سوی رودخانه. حالا که هر گروه ریسمان‌هایش را به زورق بسته بود، می‌توانستند مسیرش را کنترل کنند بی‌آن‌که تکه‌تکه بشود: تنه‌های درخت دسته‌شده را روی رودی می‌کشیدند که حتی متوجۀ تلاش‌هایی که برای درنوردیدنش صورت می‌گرفت، نشده بود.

بدبختی‌های کنونی از وقتی آغاز شد که تصمیم به حمله… ببخشید، سرزدن به پنج قاره گرفته شد. ولی خب دیگر، چه کارش می‌شود کرد. زیرا وقتی رأی‌گیری شد و در آخر معاون فرمانده گالئانو به اونها گفت: «شماها دیوانه‌اید، ما که کشتی نداریم»، ماکسو پاسخ داد: «یکی می‌سازیم». خیلی زود به ارائه پیشنهادات پرداختند.

مانند تمام چیزهای بی‌معنی دیگر در سرزمین‌های زاپاتیستی، ساخت «کشتی» هم توجه دارودستۀ دفنسا زاپاتیستا [دفاع زاپاتیستی] را جلب کرده و آنها را به ​محل فرا‌خواند. وقتی پس از شکست تلاش چهارم، زورق تقریبا بلافاصله از هم گسیخت، اسپرانزا [امید]، با خوش‌بینی افسانه‌ایش محکوم‌مان کرد که: «رفقای زن مفلوکانه خواهند مرد»، (دخترک این کلمه را در کتابی یافته و فهمیده بود که به معنی چیزی دهشتناک و جبران‌ناپذیر است، و حالا هر وقت میلش می‌کشد از آن استفاده می‌کند: «مامانم‌اینا موهام را مفلوکانه شانه زدند»، «خانم معلم مفلوکانه با من دشمنی کرد» و غیره).

پدریتو هم که مطمئن نبود آیا همبستگی جنسیتی در این سرنوشت… مفلوکانه، مناسبت دارد یا خیر، مجبور شد اضافه کند: «رفقای مرد هم همین‌طور».

دفنسا [دفاع] در پاسخ گفت: «نه بابا… برای رفقای مرد همیشه جایگزین پیدا می‌شود، اما رفقای زن… از کجا می‌شود رفیق زن پیدا کرد؟ رفیق واقعی را می‌گوییما، نه هر رفیقی».

گروه دفنسا به‌دلایل استراتژیک در آنجا حضور یافته بود، نه برای مشاهدۀ بدبیاری‌های کمیته‌های ساخت کشتی. دفنسا و اسپرانزا دستِ کالامیداد [فاجعه] را گرفته بودند که تا آن موقع دو بار سعی کرده بود خودش را برای نجات زورق به رودخانه بیاندازد و در هر دو مورد توسط پدریتو، پابلیتو و آمادوی دوست‌داشتنی از دور خارج شده بود. چوکوی اسب و گربه-سگ از ابتدا کنار گذاشته شدند: آنها بیش از اندازۀ لازم دل‌نگران بودند. وقتی معاون فرمانده گالئانو دید که دسته دارد از راه می‌رسد، سه دستۀ شبه‌نظامی را به ساحل رودخانه فرستاد. با دیپلماسی همیشگی‌اش و بی‌آن‌که لبخند از لبش پاک بشود، بهشان گفت: «اگر این دخترک به آب برسد، همه‌شان می‌میرند».

پس از موفقیت ششمین تلاش، کمیته‌ها با بارزدنِ زورق با آنچه «چیزهای اساسی» برای سفر می‌نامیدند (یک جور تجهزاتِ زنده ماندن زاپاتیستی) امتحانش کردند: یک گونی نان ذرت تست شده، پنیر پانِلا، یک گونی کوچک قهوه، چند کیسه پوزول، یک سوم کیلو هیزم، یک تکه نایلون برای وقتی باران ببارد. به تماشا ایستادند و متوجه شدند که چیزی کم است. خب معلوم است، طولی نکشید که یک ماریمبا [موسیقی فلکلوریک در منطقه آمریکای مرکزی، از جمله چیاپاس، اغلب با ساز ماریمبا نواخته و یا همراهی می‌شود. مترجم] هم آوردند.

ماکسو رفت آنجا که مونارکا و معاون فرمانده گالئانو داشتند چند طرح را، که در فرصتی دیگر در موردشان برایتان خواهم گفت، بررسی می‌کردند و گفت: «راستی، معاون، لاز م است برای آن‌ور آبی‌ها نامه بنویسی تا دنبال ریسمان بگردند و اندازه‌اش کنند تا درازای لازم را پیدا کند، تا بیاندازندش این طرف و آن‌وقت از هر دو ساحل «کشتی» را به حرکت دربیاوریم. اما باید خودشان را سازماندهی کنند چون اگر هر کس [بدون هماهنگی] طناب خودش را بیاندازد، خب اصلا به هم نمی‌رسند. می‌بایست که به‌شیوۀ سازمان‌یافته هم‌اندازه‌شان کنند».

ماکسو صبر نکرد تا معاون فرمانده گالئونا از بهت بیرون بیاید و سعی کند برایش توضیح دهد که بین یک زورق که با کنده‌های درخت درست شده و یک کشتی برای پیمودن اقیانوس اطلس تفاوت زیادی وجود دارد.

ماکسو رفت تا با وجود تمام موانع آزمایش زورق را نظارت کند.

بحث کردند که چه کسی سوار زورق شود تا آن را با سرنشین امتحان کنند، اما آب رود با غرشی شوم چون شلاقی می‌جنبید؛ این‌طور بود که تصمیم گرفتند عروسکی درست کنند و وسط زورق ببندندش.

ماکسو نقش مهندس نیروی دریای را داشت چراکه چند سال پیش، وقتی یک هیئت زاپاتیست برای کمک به اردوگاه کوکاپا رفت، به دریای کورتز وارد شده بود. البته ماکسو نگفت که نزدیک بوده خفه بشود چون کلاه چهره‌پوش به بینی و دهانش چسبیده بوده و نمی‌توانسته نفس بکشد. بلکه همچون دریانوردی کارکشته توضیح داد: «مثل رودخانه می‌ماند، اما بدون جریان؛ اندازه‌اش هم دو برابر است، خیلی بیشتر، مثل تالاب میرامار».

معاون فرمانده گالئانو داشت سعی می‌کرد کشف کند که «ریسمان» به آلمانی، ایتالیایی، انگلیسی، فرانسوی، یونانی، اویسکرا [باسکی]، ترکی، سوئدی، کاتالان، فنلاندی و غیره چه می‌شود، که سرکردۀ ایرما به او نزدیک شد و گفت: «برای زنانشان بنویسید که تنها نیستند»، سرهنگ دوم رولاندو افزود: «برای مردهایشان هم». ماری خوزه هم پراند که: «برای زنهایشان هم». او آمده بود تا از نوازنده‌ها بخواهد ورژن کومبیای «دریاچه قو» را بسازند: «همچین شاد باشد تا برقصند و قلبشان غمگین نباشد». موسیقی‌چی‌ها پرسیدند: «قو» دیگر چیست. «مثل مرغابی هستند اما خوشگل‌مشگل‌تر، انگار گردنشان را زیادی دراز کرده باشند و همان‌طور مانده باشند. یا می‌شود گفت که شکل زرافه هستند اما مثل اردک راه می‌روند». موسیقی‌چی‌ها که فقط آمده بودند ماریمبا را بیاورند و می‌دانستند وقت خوردن پوزول؟ دارد نزدیک می‌شود پرسیدند: «خوردنی هستند؟». «صد البته که نه!! قوها رقصیدنی هستند». موسیقی‌چی‌ها به خودشان گفتند که ورژنی از ترانۀ «مرغ با سیب زمینی» می‌تواند به‌دردبخور باشد. گفتند: «تمرینش می‌کنیم» و رفتند پوزول بخورند.

در همین حین، دفنسا زاپاتیستا و اسپرانزا داشتند کالامیداد را قانع می‌کردند که حالا که معاون فرمانده گالئانو مشغول به کار است، کومه‌اش خالی مانده و خیلی احتمال دارد که در جعبۀ توتونش یک بسته کیک کَره‌ای قایم کرده باشد. کالامیداد دو به شک بود، پس مجبور شدند به او بگویند که آنجا می‌توانند پالومیتاس [نوعی بازی کودکانه – مترجم] بازی کنند. رفتند. معاون دور شدنشان را دید، اما نگران نشد: غیر ممکن بود مخفیگاه کیک‌های کره‌ای را که زیر کیسه‌های تنباکوی قارچ‌زده پنهان کرده بود، پیدا کنند. رو به مونارکا کرد و درحالی‌که چند دیاگرام را نشانش می‌داد از او پرسید: «مطمئنی غرق نمی‌شود؟ چون این‌طور که معلوم است وزنش زیاد خواهد بود». مونارکا چند لحظه فکر کرد و جواب داد: «یکهو دیدی شد» بعد با جدیت گفت: «خب با خودشان مثانه ببرند، این‌طوری شناور می‌مانند» (یادداشت: مثانه=بادکنک).

معاون آهی کشید و گفت: » چیزی که لازم داریم کمی عقل سالم است نه یک کشتی». معاون فرمانده موی [معاون فرمانده شورشی مویسس – مترجم] که درست در لحظه‌ای سررسیده بود که زورق داشت با تمام بارش غرق می‌شد، افزود: «و ریسمان بیشتر»».

در‌حالی‌که گروه کمیته‌ها کنار ساحل به تماشای تکه‌های زورق درهم‌شکسته و ماریمبایی که سروته بر آب شناور بود، ایستاده بود، کسی گفت: «شانس آوردیم دستگاه‌های صداسازی را سوارش نکردیم، آنها گران‌تر است».

وقتی عروسک پارچه‌ای روی آب آمد، همه کف زدند. یک نفر آدم آینده‌نگر زیر بازوهایش دو مثانۀ متورم گذاشته بود.

شهادت می‌دهم.

میو-واق

 

 

ویدئوها:


 


 

 

[1] جنبشی که در سال 1996در فرانسه آغاز شد و هدف آن مقابله با فشار دولتی بر مهاجران غیرقانونی و احقاق حقوق آنها بود.

Share

No hay comentarios »

No hay comentarios todavía.

RSS para comentarios de este artículo.

Deja un comentario

Notas Importantes: Este sitio web es de la Comisión Sexta del EZLN. Esta sección de Comentarios está reservada para los Adherentes Registrados y Simpatizantes de la Sexta Declaración de la Selva Lacandona. Cualquier otra comunicación deberá hacerse llegar por correo electrónico. Para evitar mensajes insultantes, spam, propaganda, ataques con virus, sus mensajes no se publican inmediatamente. Cualquier mensaje que contenga alguna de las categorías anteriores será borrado sin previo aviso. Tod@s aquellos que no estén de acuerdo con la Sexta o la Comisión Sexta del EZLN, tienen la libertad de escribir sus comentarios en contra en cualquier otro lugar del ciberespacio.


Archivo Histórico

1993     1994     1995     1996
1997     1998     1999     2000
2001     2002     2003     2004
2005     2006     2007     2008
2009     2010     2011     2012
2013     2014     2015     2016
2017     2018     2019     2020
2021


Comunicados de las JBG Construyendo la autonomía Comunicados del CCRI-CG del EZLN Denuncias Actividades Caminando En el Mundo Red nacional contra la represión y por la solidaridad